قبل از اين‌كه من متولد شوم پدرم خواب ديد كه مردي نيكومنظر، مثل فرشته، مقابلش نمايان شد و شمشيري بدست پدرم داد.
پدرم، شمشير را از آن مرد گرفت و از چهار سمت بحركت درآورد و بعد از خواب بيدار شد ظهر روز بعد، پدرم براي اداي نماز بمسجد رفت و مثل روزهاي ديگر، به (شيخ زيد الدين) امام مسجد محله ما اقتدا نمود و نماز خواند. بعد از خاتمه نماز خود را به شيخ (زيد الدين) رسانيد و خواب شب گذشته را برايش حكايت كرد. شيخ از پدرم پرسيد چه موقع از شب اين خواب را ديدي؟ پدرم گفت نزديك صبح شيخ زيد الدين اظهار كرد تعبير خواب تو اين است كه خداوند بتو پسري خواهد داد كه با شمشير خود جهان را خواهد گرفت و دين اسلام را در سراسر جهان توسعه مي‌دهد زنهار كه از تربيت آن پسر غفلت نكني و بعد از اين‌كه متولد شد وادارش كن درس بخواند و خط بنويسد و قرآن را باو تعليم بده. سال ديگر من متولد شدم و پدرم نزد امام مسجد رفت و با او راجع باسم من مشورت كرد و امام گفت اسم پسرت را تيمور بگذار كه بمعناي (آهن) است.

*

اولين چيزي كه از دوره كودكي بياد دارم صداي مادرم ميباشد كه روزي بپدرم گفت اين بچه چپ است و با دست چپ كار مي‌كند ..
ليكن بزودي معلوم شد كه من نه چپ هستم نه راست بلكه با هر دو دست كار ميكردم و بعدها
وقتي نزد آموزگار رفتم و شروع بدرس خواندن كردم با هر دو دست مي‌نوشتم و پس از اينكه بسن رشد رسيدم با دو دست مي‌توانستم شمشير بزنم و تير بيندازم و امروز هم كه هفتاد سال از عمر من ميگذرد چپ و راست برايم فرق ندارد.

*

در دوره‌اي كه من به مكتب خانه‌ ميرفتم يگانه شاگردي كه چوب نخورد من بودم چون هرچه مي‌گفت فرامي‌گرفتم و بدون اشكال حروف و آنگاه كلمات را مي‌نوشتم و تعجب ميكردم چرا اطفال ديگر نمي‌توانند مثل من با سهولت حروف و كلمات را بياموزند و بنويسند،

*

 آموزگار ما از شاگردان پرسيد بهترين طرز نشستن، چگونه است. هريك از شاگردها جوابي دادند ولي من گفتم بهترين طرز نشستن اين است كه انسان دو زانو بنشيند. شيخ شمس الدين پرسيد بچه دليل من گفتم بدليل اينكه در حال نماز كه مردم مشغول عبادت خداوند هستند دو زانو مي‌نشينند لذا معلوم مي‌شود كه دو زانو نشستن، از انواع ديگر نشستن‌ها بهتر مي‌باشد شيخ شمس الدين سه بار با صداي بلند گفت احسنت ... احسنت ... احسنت ...
*

بعد از سه سال كه در مدرسه شيخ شمس الدين تحصيل
مي‌نمودم تمام قرآن را حفظ كردم

*

در بين جواناني كه در مدرسه (عبد اله قطب) تحصيل ميكردند يك جوان بود بنام (يولاش) و از تركهاي شرق ماوراء النهر بشمار ميآمد. من متوجه شده بودم تركهائي كه در مشرق ماوراء- النهر زندگي ميكنند و بعضي از آنها ساكن شهر ما هستند افرادي غير عادي ميباشند و بعد از اين‌كه يولاش وارد مدرسه (عبد الله قطب) شد. اين موضوع بيشتر بر من معلوم گرديد زيرا وقتي ساعات درس بپايان ميرسيد و ما از مدرسه خارج ميشديم آن جوان خود را بمن ميرسانيد و چيزهائي بمن مي‌گفت كه من شرم دارم تكرار كنم.
من ميدانستم كه در (ياساي) جد من (چنگيز) مجازات كسي كه در صدد برآيد مبادرت بكاري كه (يولاش) ميگفت بكند اعدام است و مي‌بايد سر از بدنش جدا نمايند.
يك روز بعد از خروج از مدرسه (يولاش) از ديگران جدا شد و خود را بمن رسانيد.

يولاش گفت :تيموربراي چه نسبت بمن بي‌اعتنائي ميكني و آيا نمي- فهمي كه من چقدر بتو علاقه‌مند هستم و بين تمام محصلين كه در مدرسه تحصيل ميكنند فقط تو را برگزيده‌ام و تو بايد خوشوقت باشي شخصي جون من كه پدرم خان است ... من مجال ندادم كه وي حرف خود را تمام كند و تيري از تركش بيرون آوردم و بكمان بستم و بطرف او پرتاب كردم تير بر سينه‌اش نشست و بر پشت افتاد و بعد از چند دقيقه زندگي را بدود گفت. (يولاش) اولين كسي بود كه بدست من كشته شد

من حقيقت را براي معلم خودمان بيان كردم و گفتم كه آن پسر ترك نسبت بمن سوء نيت داشت و درخواستي از من ميكرد كه هر كس ديگر بجاي من ميبود او را بقتل ميرساند. معلم ما پرسيد آيا كسي از نيت پليد (يولاش) اطلاع دارد؟ من اسم چند تن از شاگردان را بردم و (عبد اللّه قطب) از آنها تحقيق كرد و آنها شهادت دادند كه (يولاش) نسبت بمن سوء نيت داشته است. معلم ما فتوي داد كه من در قضيه قتل (يولاش) گناهكار نيستم و آن جوان طبق ياساي چنگيزي واجب القتل بوده است.

*

من آن روز بپدرم قول دادم كه هرگز از دين محمد (ص) خارج نشوم و پيوسته علماي دين را محترم بشمارم و در صورت امكان مسجد و مدرسه بسازم و اموال خود را وقف نگاهداري مسجد و مدرسه كنم.

*

روزي كه من بجنك (بايزيد- ايلدرم) پادشاه عثماني رفتم شصت و شش ساله بودم و قشون من نزديك انگوريه (كه امروز باسم آنكارا خوانده ميشود و پايتخت تركيه است) بقشون او برخورد و من براي (بايزيد- ايلدرم) پيغام فرستادم كه جنگ تن‌به‌تن كنيم و هركس كه كشته شد قشون او مغلوب باشد. من در آن موقع يقين داشتم (بايزيد- ايلدرم) را خواهم كشت. براي اينكه او، فقط با دست راست شمشير ميزد ولي من با دو دست شمشير ميزدم و دو شمشير بدست ميگرفتم، و درحالي‌كه با يك شمشير او را كه بيش از يك شمشير نداشت مشغول ميكردم با شمشير ديگر، وي را از پا درمي‌آوردم ولي او جرئت نكرد كه با من پيكار كند.
*

 در آن موقع دو كتاب را كه هر دو بزبان فارسي نوشته شده است خواندم يكي (مثنوي) تأليف تأليف جلال الدين رومي و ديگري (گلشن راز) تأليف شيخ محمود شبستري. هر دو كتاب شعر است و من از خواندن كتاب مثنوي سخت متنفر شدم و برعكس از خواندن كتاب (گلشن راز) لذت بردم علت نفرت من از كتاب مثنوي اين بود كه جلال الدين رومي سراينده اشعار مثنوي عقيده به آزادي مذهب داشته و تمام مذاهب را محترم ميشمرده و مي‌گفته كه هيچ مذهب بر مذهب ديگر مزيت ندارد

*

با اينكه سراينده اشعار (گلشن راز) شيعه هفت امامي بود، اشعارش راجع به خدا و مبداء و معاد خيلي در من اثر كرد.
*
روزي كه من به (شبستر) رسيدم مردم از بيم جان گريخته بودند من جارچي فرستادم كه جار بزنند كه سكنه (شبستر) مراجعت نمايند و بآن‌ها قول داده مي‌شود كه جان و مال و ناموسشان در امان خواهد بود.
من دستور دادم كه بهريك از آنها پنج مثقال طلا بدهند و هيجده هزار و پانصد و پنج مثقال طلا بين سكنه (شبستر) تقسيم شد.
علت آن احسان را در اين‌جا ذكر مي‌نمايم خواندن كتاب (گلشن راز) خيلي ذهن مرا روشن كرد و بعضي از مسائل غامض حكمت را برايم حل نمود.

*

قبل از اين‌كه از سرزمين قبايل (قره‌ختائي) خارج شوم، مقابل يك (يورت) چشم من بيك دختر جوان افتاد كه بتماشاي ما ايستاده بود و عبور سواران را مينگريست همين‌كه آن دختر جوان را ديدم حال من به طرزي شگرف تغيير كرد و دل من كه هرگز از وحشت نطپيده بود از ديدن او به طپش درآمد و بي‌اختيار بياد شعر (حافظ) افتادم كه ميگويد
«مرا عشق سيه چشمان ز دل بيرون نخواهد شد

قضاي آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد»
من از مقابل (يورت) عبور كردم و رو برگردانيدم و ديدم كه آن دختر مرا مينگرد. تا وقتي كه
مي‌توانستم او را ببينم و هر دفعه كه رو برميگردانيدم مشاهده ميكردم كه او نگران من است و وقتي آن دختر از نظر ناپديد شد، من متوجه گرديدم كه نميتوانم فكرش را از خاطر خود دور كنم و از اين حيث منفعل بودم من خود را دليرتر و نيرومندتر از آن مي‌دانستم كه مشاهده يك دختر جوان مرا منقلب كند و طوري از آن انقلاب پيش نفس خود شرمنده بودم كه گاهي فكر ميكردم شمشير را از غلاف برون بياورم و با دست خود آنرا در شكم فرو نمايم تا اين‌كه خود را نزد نفس خويش حقير نبينم.

*

عبد اللّه قطب گفت راست است، من همين امروز، نزد پدرت خواهم رفت و باو خواهم گفت كه آن دختر را براي تو عقد نمايد و بدين ترتيب دختري كه مادر جهانگير- شيخ عمر- ميران شاه- گرديد بعقد من درآمد و وارد خانه‌ام شد.
(توضيح- عفت و حياي فطري تيمور لنگ مانع از اين است كه راجع بازدواج خود به تفصيل صحبت كند. تيمور لنگ چندين زن گرفت و زن اول او همان دختر (قره‌ختائي) است كه سه پسر باسم جهانگير- شيخ عمر- ميران شاه براي تيمور زائيد و تيمور لنگ چند پسر ديگر از ساير زن‌هاي خود داشت)
بعد از عروسي، من متوجه شدم كه آرام گرفتم و ديگر اضطراب ندارم و ميتوانم بدون دغدغه فرماندهي قشون (امير ياخماق) را بعهده بگيرم.
*
هنگاميكه بهندوستان رسيدم يك برهمن هندي يعني يكي از روحانيون هنود از من پرسيد اگر تو مسلمان هستي براي چه ايرانيان را كه مسلمان بودند قتل عام كردي؟ گفتم خداوند در قرآن ميگويد كسي كه بدين اسلام درآيد و بعد مرتد شود، از مشرك بت‌پرست بدتر است و بايد او را نابود كرد و من بر طبق حكم خدا رفتار كردم

*

من بعد از اينكه داراي قدرت شدم دستور دادم با قطعات چوب، مسجدي براي من بسازند كه بتوان آن را پياده و سوار كرد. عده‌اي از نجاران زبردست، آن مسجد را از چوب ساختند و من دستور دادم مسجد مرا بدو رنگ آبي و قرمز رنگ نمايند براي اينك رنگ آبي مظهر قدرت خداوند در جهان است و رنگ قرمز، مظهر قدرت نوع بشر در زمين.
مسجد من دو منار هم داشت كه يكي برنگ آبي بود و ديگري برنگ قرمز و بيست و پنج ارابه، قطعات منفصل مسجد مرا حمل ميكرد و در نقاطي كه جاده ارابه رو وجود نداشت، قطعات منفصل مسجد مرا با چهارصد اسب يا قاطر حمل ميكردند و وقتي به منزل ميرسيديم آن را سوار مي‌نمودند و موذن بالاي منار اذان مي‌گفت و من در مسجد خود نماز ميخواندم.

*

براي تعليم جواناني كه استخدام ميكردم، روشي را پيش گرفتم كه خود من با آن روش، تعليم يافته بودم، من ميدانستم كه خداوند در وجود ما چند استعداد آفريده از جمله استعداد كسب علم و استعداد تحصيل زور و استفاده از اسلحه جنگي. هر مرد نادان و ناتوان مي‌تواند دانا و توانا شود اما تنبلي نميگذارد كه وي خود را دانا و توانا نمايد يا مربي و مرشدي وجود ندارد كه وي را ارشاد

كند. راه دانا شدن تحصيل علم است و راه توانا شدن بكار انداختن بدن جهت تحصيل زور.
*

هر روز بعد از اداي نماز صبح آنها را وادار ميكردم كه فنون جنگي را فرا بگيرند و با ورزش، خود را نيرومند كنند. من ميدانستم كه حضور من در صحرا، هنگام تعليم و تمرين، خيلي در سربازان اثر ميكند و آنها وقتي ببينند كه مقابل چشم من مشغول تمرين هستند بهتر كار خواهند كرد. تعليم و تمرين تا يك سوم روز ادامه مييافت و آنوقت بسربازان استراحت ميدادم تا اين‌كه چاشت صرف كنند. بعد از صرف چاشت تا موقع نماز ظهر، سربازها آزاد بودند و مي‌توانستند بكارهاي خصوصي خود برسند. بعد از نماز ظهر، باز تعليم و تمرين شروع مي‌شد و تا موقع غروب آفتاب ادامه مييافت. در روزهاي گرم تابستان، تعليم و تمرين را از عصر شروع مي‌كردند تا اينكه گرما مانع از ادامه كار نشود.
*

 من ميدانستم كه نبايد در موقع روز، قشون من به بخارا برسد براي اينكه ديده‌بانها كه پيوسته بالاي حصار هستند قشون مرا از دور ميديدند و به امير بخارا اطلاع ميدادند كه من نزديك ميشوم. ترتيب كار را طوري دادم كه قشون من در موقع شب به بخارا برسد و شبيخون بزند. قبل از اينكه از سمرقند حركت كنيم من امر كردم كه بهر سرباز قدري سنبل الطيب بدهند تا اينكه نزديك شهر بخارا آن گياه خشك را به بيني اسب‌ها بمالند تا اسب‌ها وقتي بشهر نزديك شدند شيهه نكشند. گرچه هنگام شب، اسب، بندرت شيهه ميكشد و معهذا عادت اسبان اين است كه بعد از يك راه‌پيمائي طولاني وقتي به مقصد ميرسند شيهه مي‌كشند و شيهه اسبها توجه نگهبانان حصار بخارا را جلب ميكرد و مي‌فهميدند كه عده‌اي از سواران به شهر نزديك مي‌شوند. من ميدانستم كه در موقع شب دروازه‌هاي (بخارا) را مي‌بندند ليكن شكستن دروازه‌ها براي ما اشكال نداشت و ما ميتوانستيم با كله‌قوچ در ظرف
چند دقيقه دروازه‌هاي شهر را بشكنيم و داخل شويم.
(كله‌قوچ عبارت بود از تيرهاي بلند و سنگين از تنه درخت تبريزي و چهل پنجاه سرباز تيرهاي مزبور را ميگرفتند و دورخيز ميكردند و با شدت هرچه تمامتر سر تير را بدروازه مي‌كوبيدند و در ضربت دوم و سوم دروازه درهم مي‌شكست- )

*
وقتي ما به بخارا نزديك شديم هيچ‌كس در آن شهر از نزديك شدن ما مطلع نبود و حتي يك اسب شيهه نكشيد اما چون دروازه‌ها را بسته بودند من دستور دادم كه بوسيله (كله‌قوچ) آنها را درهم بشكنند و در حاليكه عده‌اي از سربازان من دروازه‌ها را درهم مي‌شكستند عده‌اي ديگر بوسيله نردبان خود را بالاي حصار رسانيدند و وارد شهر شدند. طوري ورود ما به بخارا غير منتظره بود كه در مقابل ما كوچكترين مقاومت نميشد. اما هياهو برخاست و همهمه توجه امير بخارا را كه در ارگ بسر مي‌برد جلب كرد و دستور داد كه دروازه ارگ را ببندند. همين‌كه من فهميدم كه بايد ارگ بخارا را مورد محاصره قرار بدهم، امر كردم كه سربازان من هم ارگ را محاصره كنند و هم شهر را. من چون از فنون جنگي برخوردار بودم ميدانستم كه ارگهاي حكومتي با يك نقب به خارج شهر راه دارد كه در موقع ضرورت كسانيكه در آن ارك محصور ميشوند بتوانند از راه نقب بگريزند و خود را نجات بدهند. اگر يك ارگ، داراي نقب نباشد و آن نقب بخارج شهر متصل نشود بايد گفت مردي كه آن ارگ را ساخته يك برزگر بوده نه يك مرد جنگي و ميبايد بيل بكار ببرد نه شمشير.
درحالي‌كه مردان من ارك بخارا و شهر را محاصره كرده بودند، من بآنها سپردم كه مخرج نقب را در خارج شهر جستجو كنند و متوجه باشند كه اگر كساني از نقب خارج شدند و خواستند بگريزند هدف تير قرار بگيرند. من حس ميكردم كه امير بخارا آن شب از راه نقب نخواهد گريخت چون هنوز از چند و چون قشون من اطلاع ندارد و صبر ميكند تا بامداد طلوع كند و بتواند بفهمد ميزان نيروي من چقدر است. ولي در بامداد اگر بفهمد كه نميتواند مقابل من پايداري نمايد از راه نقب خواهد گريخت. وقتي روز دميد، امير بخارا از بالاي برج ارك مرا طرف خطاب قرار داد.
*

او از من پرسيد براي چه اين‌جا آمدي و از من چه ميخواهي؟ گفتم من بتو نامه نوشتم و خون‌بهاي سربازان خود را از تو خواستم. ولي تو حاضر نشدي كه خون‌بها را بپردازي و مرا وادار به قشون‌كشي نمودي و اينك اگر ميخواهي كه من شهر تو را تخليه كنم و برگردم بايد پانصد هزار مثقال طلا بمن بدهي و اگر طلا نداري معادل پانصد هزار مثقال زر املاك و اموال ديگر بمن بده. امير بخارا گفت اگر من پانصد هزار مثقال زر بتو ندهم چه ميكني؟
گفتم تو را بجرم اين‌كه قاتل سربازان من هستي بقتل ميرسانم او گفت من سربازان تو را نكشته‌ام. گفتم قاتل، سربازان تو بودند، و تو كه آنها را پناه دادي شريك قتل
كشته شوي و من پس از اينكه تو را بقتل رسانيدم اموالت را تصرف خواهم كرد و فرمانرواي بخارا خواهم شد.
مير بخارا گفت اگر توانستي مرا بقتل برساني، اموالم را تصرف كن.
آنگاه ناپديد گرديد يعني از برج پائين رفت. دو ساعت ديگر غوغائي بگوش من رسيد و عده‌اي از سربازانم كه خارج از شهر بودند چند نفر را كه دستگير كرده بودند نزد من آوردند و من بين آنها امير بخارا را شناختم و معلوم شد كه وي بدون اطلاع از اين‌كه ما از وجود نقب خبر داريم ميخواسته با اطرافيان خود از راه نقب بگريزد و گرفتار سربازان ما شده است. امير بخارا بمن گفت من حاضرم معادل پانصد هزار مثقال زر، بتو املاك و اموال بدهم و مرا رها كن و (بخارا) را تخليه نما و برگرد. گفتم امروز صبح وقتي گفتم كه پانصد هزار مثقال زر بابت خون‌بها و هزينه قشون‌كشي بمن بده تا از اينجا بروم تو را دستگير نكرده بودم و اختيار جان‌ومال تو را نداشتم. ولي اينك صاحب اختيار جان‌ومال تو ميباشم و همه اموال تو بمن تعلق دارد. آنگاه امر كردم كه افسران و عده‌اي از سربازان من حضور بهم برسانند و اطرافيان امير بخارا را بر زمين بنشانند و شمشير از غلاف كشيدم و طوري شمشير را انداختم كه سر امير بخارا از بدن جدا شد و بر زمين افتاد. *

*

 پاي چپ من در يكي از جنك‌ها بسختي مجروح گرديد و از آن موقع تا امروز از باي چپ ميلنگم. تعبير از كار افتادن دست راست من اين شد كه در جنك با (توك تاميش) دست راستم بشدت مجروح گرديد و از آن موقع تا امروز، نميتوانم انگشت‌هاي دست راست را مطابق ميل خود بحركت درآورم و اينك هم سرگذشت زندگي خود را با دست چپ مينويسم.
(

*

 

بيست شبانه‌روز، من و سوارانم بي‌انقطاع راه مي‌پيموديم طوري رسيدن ما به سبزوار غير منتظره بود كه سكنه حومه شهر كه بيرون حصار سبزوار سكونت داشتند نتوانستند خود را به شهر برسانند
و من بعد از اين‌كه شهر را گشودم به سربازان خود بشارت دادم كه ده سر بريده را بمبلغ يك دينار خريداري خواهم كر زيرا من مسلمان هستم و مجاهد
في سبيل اله مي‌باشم و ايمان دارم كه طبق قانون شرع مطهر اسلام هركس كه مرتد است بايد بقتل برسد سربازان من به حسابدارانم يكصد و پنجاه هزار سر بريده تحويل دادند و پانزده هزار دينار دريافت كردند و من دستور دادم كه از آن يكصد و پنجاهزار سر بريده، يك هرم (يك منار- مارسل بريون) رو بقبله بسازند تا خداي كعبه بداند كه من براي رضاي او مرتدان را نابود نمودم بعد از اين‌كه هرم بارتفاع سي ذرع بنا گرديد گفتم كه حصار شهر سبزوار را ويران كنند و قشون را بحركت درآوردم ولي روز بعد دوباره به شهر برگشتم.

*
من ميدانستم كه عده‌اي از سكنه سبزوار در بيغوله‌ها پنهان شده‌اند و وقتي ببينند قشون من عزيمت كرده از پناهگاه خود خارج خواهند شد و پيش‌بيني من درست بود و بعد از اين‌كه ناگهان مراجعت كردم آنها را غافلگير نمودم و بقتل رسانيدم
*

دو روز ديگر سواراني كه براي غارت فرستاده بودم مراجعت كردند و پنج هزار و يكصد زن جوان غير از اموال آوردند و من زن‌ها را بين صاحب منصبان و سربازان خود تقسيم كردم و بهر صاحب منصب و سرباز يك كنيز رسيد و بقيه زن‌ها را به بازارهاي برده‌فروشي ماوراء النهر فرستادم تا اين‌كه بفروش برسند.
*

منظور از نوح و جانوراني كه با او بودند و در تمام مدت طوفان روي آب بسر ميبردند اين است كه خداوند انسان و جانوران را از آب و هم از خاكي كه در آب بوده است بوجود آورد

*

 مغفر و چهار آئينه داشتم بدنم محفوظ بود و ضربات خصم در من اثر نميكرد (توضيح- چهار آئينه عبارت بود از يك نيم‌تنه آهني، كه در جلوي آن دو آهن مسطح، يكي بالاي ديگري بنظر ميرسيد و در عقب آن هم دو قطعه آهن بهمان شكل ديده ميشد و چون آهن‌هاي مزبور را صيقلي ميكردند و در آفتاب مانند آئينه ميدرخشيد لذا آن نيم‌تنه را چهار آئينه ميخواندند- مترجم)

*

بعد از غلبه بر (تاشكند) چون سكنه شهر، از دستور من پيروي نكردند و عليه حاكم خود نشوريدند، فرمان قتل عام و چپاول را صادر كردم و گفتم تمام مردان شهر را بقتل برسانند و تمام پسران و دختران و زن‌هاي جوان را باسارت ببرند تا اينكه بعد طبق قانون جنك بين افسران و سربازان تقسيم شوند و سربازي كه داراي يك پسر يا يك دختر جوان گرديده مختار است كه او را غلام يا كنيز خود كند يا بقتل برساند يا در بازار بفروشد. جنك (تاشكند)

*

اي كه سرگذشت مرا ميخواني، مگو كه مردي چون من كه فقيه هستم چگونه فرمان قتل‌عام سكنه (تاشكند) را صادر كردم. حكومت داراي قوانيني است كه از آغاز دنيا وجود داشته و تا پايان دنيا وجود خواهد داشت و عوض نخواهد شد و يكي از آن قوانين اين است كه مردم بايد از حاكم بترسند و اگر از وي وحشت نداشته باشند او امرش را بموقع اجرا نمي‌گذارند و اشرار و اوباش بر سكنه شهر مسلط ميشوند و بجان و مال و ناموس آنها تعرض مينمايند

*

وقتي دشمني را با دست خود بقتل ميرسانيدم لذت من از ديدار جريان خون او بيشتر ميگرديد من از ريختن خون دشمنان خود، هم لذت ميبردم و هم با خون‌ريزي كشور خود را اداره ميكردم

*

 
يك طبق پر سكه‌هاي زر بر سر يك طفل نابالغ بگذار و او را وادار كن كه پياده در كشور من از شرق بغرب و از شمال بجنوب مسافرت كند و بعد از چند سال كه آن طفل بمرحله بلوغ ميرسد يك عدد از سكه‌هاي زر كم نمي‌شود براي اينكه كسي جرئت نمي‌كند كه حتي بپول و مال يك كودك تجاوز نمايد آيا تو هرگز شنيده‌اي كه در يكي از شهرهاي كشور با وسعت من، سرقتي روي بدهد و سارقي شب وارد خانه يا دكّان مردم شود و چيزي بدزدد؟

*

من ميدانم كه در يك شهر تا داروغه همدست دزد نباشد يا در كار خود اهمال نكند دزدي بوقوع نمي‌پيوندد، من در اقليم وسيع خود راهزني در جاده‌ها، و دزدي در شهرها، و گدائي را برانداختم و تو امروز در هيچ نقطه از كشور من يك گدا نمي‌بيني. من گدائي را اينطور برانداختم كه براي تمام گدايان مستحق مستمري برقرار كردم و گدايان مستحق كساني هستند كه بمناسبت نقص اعضاي بدن يا كوري نمي‌توانند كار كنند. من ميدانستم كسيكه از راه گدائي نان خورد مشكل است كه بيك مستمري اكتفا كند و دست از گدائي بردارد و بگداياني كه مستمري ميگرفتند (و هنوز ميگيرند) خاطر نشان كردم كه هرگاه مشاهده كردم كه گدائي ميكنند بقتل خواهند رسيد و عده‌اي از آنها را هم كه بعد از دريافت مستمري دست از گدائي برنداشتند بقتل رسانيد

*

 قبل از من در بلاد اسلامي ده‌ها هزار از فرزندان پيغمبر اسلام (يعني سادات) براي تحصيل قوت لا يموت گدائي ميكردند و منكه براي پيغمبر و فرزندان او قائل باحترام فراوان هستم از محل خمس كه مختص محمد (ص)و آل محمد است براي تمام فرزندان پيغمبر خودمان مستمري برقرار نمودم.

*

تو كشوري را آبادتر از كشور من نديده‌اي و در هيچ كشور و هيچ دوره، رعايا مثل دوره سلطنت من آسوده نميزيسته‌اند براي اينكه كسي بانها ظلم نميكند. اگر يك سرباز با يك قره سوران (باصطلاح امروز يعني ژاندارم و يك گزمه (باصطلاح امروز يعني مامور پليسوارد خانه يك رعيت شود و مثل قديم بخواهد غذاي خود را بر او تحميل نمايد يا در خانه‌اش بماند، سر از پيكرش جدا خواهد شد.

*

اگر يك سرباز يا يك قره‌سواران يا يك گزمه از رعيت چيزي خريداري كند و قيمت آن را طبق نرخ عادي و متعارف نپردازد سر از پيكرش جدا مي‌شود. اي پسران من از من بشما توصيه ميشود كه بعد از من وقتي بسلطنت رسيديد به راهزن و داروغه و گزمه‌هائي كه با دزدان شريك هستند و گداهاي غير مستحق رحم نكنيد و آنها را نابود نمائيد وگرنه ملك خود را از دست خواهيد داد در عوض فرزندان پيغمبر را محترم بشماريد و علماء و شعراء و صنعتگران را مورد حمايت قرار بدهيد و زنهار از شراب بپرهيزيد زيرا ام المفاسد است و اگر شراب بنوشيد سلطنت كشور خود را از دست ميدهيد.

*

 من در سمرقند مساجد عالي بپا كردم و شهرهاي بخارا و سمرقند و حتي تاشكند را بطرزي زيبا ساختم و نهرهاي متعدد و وسيع از رودخانه‌هاي بزرگ جيحون و سيحون منشعب نمودم تا اين‌كه رعاياي ماوراء النهر براي شرب مزارع خود آب فراوان داشته باشند.
زمين‌هائي را كه هزار سال باير بود بوسيله احداث نهرها مزروع نمودم و گندم، در آن زمين‌ها هر تخم از دويست تا چهارصد تخم محصول ميداد. تمام رعاياي ماوراء النهر بر اثر محصول فراوان، ثروتمند شدند و در سال 775 هجري در ماوراء النهر گندم بقدر فراوان شد كه رعايا تمام انبارها و اطاق‌هاي خانه خود را پر از گندم كردند و مازاد آن در صحرا ماند و زير باران و برف زمستان پوسيد و

از بين رفت زيرا رعايا مكاني نداشتند تا اين‌كه گندم مزارع خود را در آن‌جا بدهند.

*

در آن هفت سال كه از سال 770 تا سال 777 هجري طول كشيد، بهبود وضع زندگي عمومي و ثروتمند شدن رعايا و رفاهيت مردم در من نيز اثر كرد و در من رغبتي زياد نسبت بزن‌ها بوجود آمد. تا آن موقع من بيش از دو زن نداشتم و در آن هفت سال دو زن ديگر گرفتم ولي فهميدم كه باز خواهان زنها مي‌باشم. من كه مسلمان هستم نميتوانم بيش از چهار زن بگيرم ولي شرع اسلام بمردها اجازه داده كه
علاوه بر چهار زن عقدي، هر قدر كه ميل داشته باشند جاريه انتخاب نمايند و من هم جاريه‌هاي متعدد را انتخاب كردم.

*

فرزندان و نوه‌هاي من آگاه باشيد كه آفت سلاطين عيش و نوش و زنهاي زيبا است و هرگز خود را بدست عيش و نوش و زنهاي زيبا نسپاريد و براي يك مرد هفته‌اي يكبار؟؟ زن كافي است و بيش از آن، باعث ميشود كه مرد تن‌پرور گردد و نتواند قدرت خويش را حفظ نمايد.

*

فصل هفتم بسوي مسقط الراس فردوسي و جنك نيشابور

بمن گفته بودند كه در انبار تجارتخانه‌هاي نيشابور آنقدر پارچه‌هاي ابريشمين هست كه با آنها ميتوان از نيشابور تا سمرقند را فرش نمود زيرا نيشابور بزرگترين مركز تجارت ابريشم در جهان مي‌باشد.
*

و هنگام ظهر وارد جلگه‌اي شدم كه نيشابور در شرق آن قرار گرفته بود در آنجا ديگر نميتوانستم كه قشون خود را پنهان كنم براي اين‌كه سراسر جلگه مزبور پر از آبادي و كشت‌زار بود و قوافل مي‌رفتند و ميآمدند. عده‌اي از كاروانيان كه سوار بر اسب بودند وقتي نيروي مرا ديدند بسوي نيشابور گريختند سربازان من آن‌ها را به تير بستند و چند نفر را بقتل رسانيدند ولي بقيه توانستند
خود را بشهر برسانند.
*

 در جلگه نيشابور، چهار هزار و دويست آبادي وجود دارد كه هركدام داراي يك قنات است و لذا در آن جلگه وسيع چهار هزار دويست قنات جاري است (نوشته تيمور لنك اغراق‌آميز بنظر ميرسد ولي تذكره‌نويس‌هاي ايراني در نوشته خود قنات‌هاي جلگه نيشابور را دوازده هزار نيز ذكر كرده‌اند.- مارسل- بريون)

*

من هنگام غروب به نيشابور رسيدم و مشاهده كردم كه دروازه‌هاي شهر بسته است. عده‌اي از سربازان خود را مأمور نمودم كه دروازه‌ها را بيازمايند و بدانيم آيا بسهولت شكسته ميشود يا نه؟
ولي معلوم شد كه پشت دروازه‌ها سنك‌چين شده و نمي‌توان آنها را درهم شكست. با اين‌كه دروازه ها را بسته بودند من ميدانستم كه شهر غافل‌گير شده و بقدر كافي در آن آذوقه نيست و سكنه شهر بزودي از گرسنگي از پا درميآيند. چون چهار هزار و دويست قريه در جلگه نيشابور بود و احتمال داشت كه سكنه قواي مزبور بكمك محصورين نيشابور بيايند لذا دستور دادم كه شبانه عده‌اي از آباديها را كه نزديك شهر بود اشغال نمايند تا اين‌كه راه رسيدن كمك به نيشابور قطع شود.
محاصره يك شهر براي قشوني كه آن را در حلقه محاصره گرفته خوب نيست.
*

سكنه شهرهاي خراسان مثل طوس- سبزوار اسفراين- با اينكه ميدانستند نيشابور تحت محاصره است قدمي براي كمك به محصورين برنداشتند اگر آنها يك قشون نيرومند براه ميانداختند و به نيشابور ميآمدند هر گاه نميتوانستند مرا شكست بدهند، باري، وادارم ميكردند كه از محاصره نيشابور دست بكشم و از پيرامون آن شهر بروم ولي آنان بكمك نيشابور نيامدند و حاضر نشدند كه از راحتي خويش براي كمك بسكنه نيشابور صرفنظر نمايند

*

هر قدر كه دلير هستي با اولين دسته از سربازان خود از راه حصار يا نقب وارد قلعه مشو. من نمي‌گويم كه تو مردي ترسو باشي بلكه از اين جهت توصيه مي‌كنم كه با دسته اول وارد قلعه مشو كه ممكن است بقتل برسي و اگر كشته شوي قشون تو قادر نخواهد بود قلعه را فتح كند و هر قدر كه يك فرمانده جنگي برجسته‌تر و دليرتر باشد قتل وي سربازانش را بيشتر دلسرد مي‌كند.
*

پسر جوانم (جهانگير) را با آنها ببالاي حصار فرستادم و از اين كار دو منظور داشتم او اين‌كه (جهانگير) با سربازان (چتين) وارد شهر شود تا رعشه مرك را احساس نمايد و ترس او از قلعه‌گيري از بين برود. (جانگير) تا آن روز وارد يك قلعه محصور نشده بود و نمي‌دانست كه وقتي انسان، قدم به يك قلعه ناشناس پر از خصم ميگذارد چه حال باو دست ميدهد. منظور دوم من اين بود كه تمام صاحب‌منصبان و سربازانم بدانند كه من حاضر شدم پسر جوان خود را فدا كنم.

 *

من وقتي به قوچان رسيدم مرداني ديدم بلند قامت و قوي هيكل كه هنوز نمد دربرداشتند براي اينكه هواي بهار در (قوچان) سرد است در دست هريك از آنها يك چوب بلند ديده مي‌شد و گاهي آن چوب را بر دوش مي‌نهادند. آنها درصدد برنيامدند كه بقشون من حمله كنند ولي از نظرهائيكه بما مي‌انداختند معلوم بود كه از ما نمي‌ترسند. برخي از آنان چشم‌هاي زاغ و موهاي زرد داشتند و با زباني تكلم مي‌كردند كه نه فارسي بود نه عربي و معلوم شد كه آنها كرد ميباشند و از كردستان كوچ كرده‌اند و در (قوچان) سكونت نمودند.
چون مردان كرد نيرومند بودند چند تن از آنها را فراخواندم و با كمك يك ديلماج با
آنها صحبت نمودم و پرسيدم كه آيا ميل داريد كه وارد قشون من بشويد. آنها پرسيدند تو كه هستي. گفتم من تيمور، سلطان ماوراء النهر هستم و عنقريب سلطان خراسان نيز خواهم شد.
كردها گفتند ما نميخواهيم از زن و فرزندان و زادگاه خود دور شويم و به سربازي احتياج نداريم و داراي گوسفند هستيم و از راه پرورش گوسفند معاش خود را تأمين مي‌نمائيم با اين‌كه كردهاي (قوچان)مرداني قوي بودند بي‌آزار بنظر ميرسيدند و من از طرف آنها آسوده‌خاطر شدم و عازم طوس گرديدم.

*

در طوس بر مزار فردوسي رفتم تا اينكه سنكه قبر او را ببينم و مشاهده نمودم كه اسم و رسم فردوسي را روي سنك قبر او بزبان عربي نوشته‌اند در صورتي‌كه وي اشعار خود را بزبان فارسي سروده است. گفتم سنك قبر او را عوض كنند و بدو زبان عربي و فارسي بنويسند.

*

 چرا منزل شيخ حسام الدين سبزواري را كه مردي شيعه مذهب بود، محل بست اعلام كردم زيرا پيغمبر ما وقتي بمكه حمله‌ور گرديد بوسيله جارچي‌ها ندا در داد كه منزل (ابو سفيان) بست است و هركس به منزل ابو سفيان يا به خانه كعبه پناهنده شود كشته نخواهد شد در صورتي‌كه (ابو سفيان) بزرگترين خصم پيغمبر بشمار ميآمد و بت‌ها را مي‌پرستيد. شيخ حسام الدين سبزواري مسلما بر (ابو سفيان) برتري داشت زيرا خداي واحد را مي‌پرستيد و پيغمبر ما را نبي مرسل ميدانست.

*
هرچه بر سنوات عمرم مي‌افزود بيشتر مي‌فهميدم كه خونريزي كليد قدرت و تحصيل عظمت است و تا كسي خون جاري نكند نميتواند ترس خود را در دلها جا بدهد و سطوت خويش را بر ديگران تحميل نمايد ولي آنكس كه براي تحصيل قدرت خون ميريزد نبايد هوي و هوس داشته باشد چون اگر داراي هوي و هوس گردد همانها كه در پيرامونش هستند و از طفيل او زندگي مينمايند خونش را خواهند ريخت.

*
آنگاه آفتاب غروب كرد و صداي موذن برخاست و من به شيخ حسام الدين گفتم آيا براي خواندن نماز بمسجد ميآئي يا نه شيخ گفت اي امير ماوراء النهر تو در مسجد نماز بخوان و من همينجا نماز ميخوانم. گفتم اين مسجد مال من نيست بلكه خانه خداست. ولي شيخ حسام الدين چيزي از جيب خود بيرون آورد و بر زمين نهاد و آماده نماز خواندن شد. از وي پرسيدم اين چيست كه بر زمين نهاده‌اي؟ شيخ گفت اين مهر است و ما در موقع سجده پيشاني خود را روي مهر ميگذاريم پرسيدم براي‌چه اينكار را ميكنيد شيخ گفت براي اينكه موضع سجده بايد پاك باشد لذا ما در موقع سجده كردن سر را روي مهر ميگذاريم تا اطمينان حاصل كنيم كه موضع سجده پاك است گفتم اي شيخ حسام الدين تو بجاي يك مهر بايد هفت مهر فراهم كني شيخ پرسيد براي‌چه بايد هفت مهر فراهم كنم. گفتم بموجب نص صريح قوانين اسلام در موقع سجده ميبايد هفت موضع از زمين كه هفت قسمت از بدن ما با آن تماس حاصل ميكند پاك باشد

*

روز بعد امر كردم آن قسمت از سكنه سبزوار كه زنده مانده‌اند سرهاي مقتولين را از بدن جدا نمايند و قسمتي از سرها را بطرف مشرق شهر خارج از حصار و قسمتي ديگر را بسوي مغرب ببرند من ميخواستم كه از آن سرها دو هرم (دو منار- مترجم) بسازم كه ارتفاع هريك از هر آنها گز باشد و شبها بالاي آن دو هرم چراغ روشن كنم.
بعد از اين‌كه سرها در دو طرف شهر گردآمد بمن اطلاع دادند كه نود هزار سر در دو جهت شرقي و غربي سبزوار جمع‌آوري شده است من معماراني را كه مامور نقب زدن بسوي شهر بودند
*
بساختن دو هرم كردم يكي در مشرق سبزوار و ديگري در مغرب آن و گفتم در ساختمان آنها آهك بكار ببرند تا اينكه محكم باشد و بر اثر مرور زمان ويران نشود. بمعماران گفتم كه بايد طوري حساب ساختمان را بكنند كه در هر هرم چهل و پنچهزار سر چون آجر كار گذاشته شود و سرها را بايد طوري كار بگذارند كه نماي خارجي هرم را تشكيل بدهد. اگر سر؟؟ ها بيش از ميزان ضروري براي ساختمان نما مي‌باشد بقيه سرها را در داخل هرم بكار ببرند ولي قسمت خارجي بايد مستور از سر باشد بطوري‌كه بيننده وقتي بپاي هرم ميرسد در اطراف آن، از زمين تا قله هرم غير از سر نبيند.

*

روزي كه مي‌خواستم از بشرويه خارج شوم و بطرف جنوب بروم فرماني صادر كردم و در آن گفتم تا روزي كه اعقاب من سلطنت مي‌كنند شهر (بشرويه) از خراج معاف باشد.

*

 من ميدانستم كه نام بعضي از شهرها (دار العلم) است و نام برخي از بلاد (دار الامان) و در آن فرمان حكم كردم
كه عنوان شهر بشرويه (دار العلم و الامان) باشد و نوشتم كه هرگز و بهيچ بهانه اعقاب من شهر (بشرويه) را مورد حمله قرار ندهند روزي كه خواستم از بشرويه بروم يك اسب به (شيخ حسين بن اسحق) بخشيدم ولي او، حتي حاضر بپذيرفتن يك اسب نشد گفت اي امير، ما در اين‌جا سوار درازگوش ميشويم و الاغ براي ما كافي است.
*

 پرسيدم شما اهل كجا هستيد. آن مرد جواب داد ما اهل زابلستان هستيم. گفتم آيا رستم از بين شما بوجود آمده پيرمرد گفت بلي و بعد دست بر پشت پسرهاي خود زد و گفت تمام اين‌ها رستم هستند. من مردي بلندقامت بشمار مي‌آيم ولي وقتي كنار پيرمرد و پسرهايش ايستادم خود را كوتاه يافتم. آنها بقدري بلند بودند كه هنگامي كه كنار شتر ميايستادند سرشان در محاذات كوهان شتر قرار ميگرفت و بقدري قوت داشتند كه وقتي خواستند شترهاي خود را بار كنند و بروند شترها را ننشانيدند بلكه در حاليكه شترها ايستاده بودند عدلهاي بار را بلند ميكردند و روي جهاز مينهادند و مي‌بستند.
*

گفتم اي مرد آيا تو و پسرانت بلندقامت هستيد يا اينكه در زابلستان همه اينطور بلندقامت هستند پيرمرد گفت در زابلستان همه اينطور ميباشند و آنجا مملكت مردان ايران است.
*

پس از اينكه اصفهان را محاصره كردم ميدانستم كه شهر مزبور از تشنگي از پا درنميآيد زيرا علاوه بر (زاينده رود) كه از وسط شهر ميگذرد اصفهان بطوري‌كه پي بردم شهري است پر آب و در هر نقطه كه زمين را حفر نمايند بآب ميرسند ولي اميدوار بودم كه گرسنگي سكنه شهر را از پا درآورد ليكن اثري از قحطي محسوس نمي‌شد.
از سكنه قصبه (سده) پرسيدم مگر اصفهانيها چقدر آذوقه دارند كه دوچار كمبود خوابار نميشوند. سكنه قصبه مزبور بمن گفتند كه رسم اصفهانيها اين است كه هر سال در موقع خرمن كوبيدن آذوقه يكسال خود را نقد يا باقساط خريداري مي‌نمايند و در خانه جا ميدهند و خيال آنها تا موقع خرمن كوبيدن سال بعد، از حيث آذوقه، آسوده مي‌باشد آنها نه فقط غله يكسال را يكجا ابتياع ميكنند، بلكه در مواقع عادي، اگر كسي در بازار شهر، قدري حبوب يا غله يا روغن خريداري نمايد معلوم ميشود كه اصفهاني نيست زيرا اصفهانيها خواربار خانواده خود را، بطور جزئي خريداري نمي‌نمايند چون ميدانند كه براي آنها گران تمام مي‌شود.

*

اهالي سده ميگفتند كه اصفهانيها، خيلي به كبوتر علاقه دارند و از كودكي، كبوتران را تربيت و اهلي ميكنند ولي نمي‌دانستم كه كبوتران مزبور وسيله انتقال خبر از نقطه‌اي به نقطه ديگر هستند. اصفهانيها بوسيله كبوتر از نزديك شدن من بشهر مطلع شدند و خود را براي دفاع آماده كردند و بعيد نبود كه بوسيله كبوتر، از بلاد ديگر كمك بخواهند. عادت كبوتر اين است كه هرجا باشد بسوي آشيان پرواز مي‌نمايد و اگر كبوتري را كه در اصفهان آشيان دارد در فاصله پنجاه فرسنگي اصفهان رها نمايند، بسوي شهر پرواز ميكند و وارد آشيان خود مي‌شود.
اصفهانيها بوسيله كبوتران خود از اخبار نقاط دوردست مطلع مي‌شوند و اخبار خود را براي جاهاي دور ميفرستند. چاره رفع خطر مزبور شاهين است و شاهين، كبوتران قاصد را صيد مي نمايد و مانع از اين ميشود كه به مقصد برسند و من عزم كردم كه از آن پس در تمام جنگ‌ها با خود شاهين ببرم تا كبوتران قاصد را در آسمان صيد كنند.

*

 اصفهانيها با مقاومت خود مرا بسيار خشمگين كرده بودند و من نامه‌هائي را به تير بستم و بدرون شهر پرتاب كردم و در آن نوشتم كه هرگاه بر شهر مسلط شوم، كسي را زنده نخواهم گذاشت. تهديد من، قدري مقرون باغراق بود زيرا من در موقع گشودن شهرها از قتل دانشمندان و صنعتگران و شعرا خودداري مي‌كردم و تيغ را بر آنها حرام مي‌دانستم.

*

فصل تابستان گذشت و نسيم خنك پائيز وزيدن گرفت. در آن موقع آب رودخانه زاينده بقدري كم شده بود كه نه فقط سواران بلكه افراد پياده هم مي‌توانستند بدون اشكال از مجراي رود، وارد شهر شوند. من 9 هزار نفر از سربازان
خود را بمناسبت اينكه بيمار بودند از اصفهان دور كردم و پنج هزار تن از آنها هم در جنگ هائي كه با محصورين كرديم كشته شدند و براي من يكصد و شش هزار سرباز باقي ماند.

*

در بامداد روز پانزدهم جمادي الاولي در سال 780 هجري قبل از اينكه آفتاب طلوع؟؟ و اندكي بعد از اينكه فجر دميد حمله بزرگ عليه اصفهان شروع شد.
بسربازاني كه از دوسو ميبايد بشهر بروند گفتم شما بدانيد كه نبايد برگرديد و اگر مراجعت كنيد بهلاكت خواهيد رسيد من فقط در يك صورت بشما اجازه بازگشت ميدهم و آن اينكه اصفهان مسخر شده باشد. بسربازانم گفتم به یچ‌كس ترحم نكنيد و هركس كه مقاومت مينمايد بقتل برسانيد ولو طفل باشد. وقتي كه شهر مسخر شد آنوقت من راجع بسرنوشت آن عده از مردم كه زنده مانده‌اند تصميم خواهم گرفت و دستور خواهم داد كه با آنها چگونه رفتار كنند. سربازان مي‌دانستند اگر اصفهان را مسخر كنند غني خواهند شد زيرا تمام اموال سكنه شهر نصيب آنها خواهد شد. من شنيده بودم كه زيباترين زنهاي ايران در شهر اصفهان هستند و بسربازان خود وعده دادم كه بعد از تصرف شهر تمام زنهاي جوان و زيبا، از آن شما خواهد بود. *

پيش نماز قصبه (سده) برايم نقل كرد كه حصار اصفهان از طرف نوح پيغمبر ساخته شده و آنقدر حصار مزبور محكم است كه طوفان نتوانست آنرا ويران نمايد و حتي گفت كه نوح پيغمبر، قبل از طوفان، كشتي خود را در اصفهان ساخت و از آنجا براه افتاد.

*

ويران كردن آن حصار حتي بوسيله احتراق باروت كاري بود مشكل براي اينكه خيلي ضخامت داشت. معهذا براي اينكه بتوانيم زودتر شهر را تصرف نمائيم، مجبور بوديم كه حصار را ويران كنيم و قسمتي از سربازان خود را وارد شهر نمائيم وقتي سربازان من وارد اصفهان شدند در تمام آن شهر يك اسب و يك قاطر و الاغ و يك سگ وجود نداشت و سكنه اصفهان تمام جانوران را از فرط گرسنگي خورده بودند.
*

من براي اين‌كه از راه آذربايجان بكشور او برسم بايد از كوه قاف عبور كنم. (توضيح لازم- پدران ما كوه‌هاي قفقاز را كوه قاف ميخواندند و كلمه قفقاز هم بمعناي كوه قاف مي‌باشد (

*

تمام خوشيها و لذائذ جهان را اگر يك طرف بگذارند با خوشي جنگ برابري نميكند

*

يكي از تجربه‌هائي كه من در مدت عمر بدست آورده‌ام اين است كه يك سردار جنگي تا آخرين روز هم بايد تجربه بيآموزد و هرگز موقعي نميرسد كه از تجربه‌هاي جديد بي‌نياز باشد من تا آنموقع در جنگ‌هاي متعدد شركت كرده قلاعي متين چون قلاع نيشابور و سبزوار و اصفهان را گشوده بودم ولي براي قشون‌كشي در يك كشور سردسير آزمايش نداشتم و نميدانستم بايد نعل اسب‌ها را عوض كرد.
ما براي تعويض نعل اسبها احتياج به هشتصد هزار نعل داشتيم تا اينكه بتوانيم نعل دويست هزار اسب را عوض كنيم آنهم نعل‌هائي باندازه‌هاي مختلف زيرا سم اسبها يك اندازه نيست ما اگر تمام آهنگران و نعل‌بندهاي آن منطقه را مجبور ميكرديم براي ما نعل زمستاني بسازند و بر ستور ما ببندند نمي‌توانستيم در مدتي كم هشتصد هزار نعل فراهم كنيم تا اينكه نعل اسبهاي ما تجديد شود ناگزير بآن اندازه نعل زمستاني بدست كه آمد اكتفا كرديم و نعل عده‌اي از اسب‌ها را تجديد كرديم و از جمله نعل اسب من و اسب يدك من تجديد شد ولي بعد از تجديد نعل‌ها من متوجه شدم كه نه اسب من مي‌تواند بخوبي راه برود و نه اسب يدك. افسران و سربازاني كه نعل اسب‌هايشان تجديد شده بود نيز شكايت داشتند و مي‌گفتند مركوب آنها تفاوتي با اسب لنگ ندارد و نميتواند راه برود آنوقت تجربه‌اي ديگر براي ما حاصل شد و
فهميدم كه نعل‌هاي زمستاني براي اسب‌هاي ما كه جثه كوچك و ساق‌هاي باريك و سم‌هاي ظريف دارند مفيد نيست و فقط براي اسب‌هاي تنومند محلي كه داراي ساق‌هاي قطور و سم بزرگ و پهن مي‌باشند مفيد مي‌باشد و طوري اسبهاي ما با نعل تازه ناراحت بودند كه ما مجبور شديم نعل هاي زمستاني را از سم آنها بگشائيم و نعل‌هاي سابق را بآنها ببنديم

*

صداي زوزه هزارها گرگ از صحرا برميخاست و ما در شب زمستان مجبور بوديم مراقبت كنيم كه گرگهاي گرسنه باصطبل‌هاي ما حمله نكنند و اسب‌ها را بقتل نرسانند.
*